سلام بچه لطفت یک انشا بنویسن لطفاااااا از گوگل نباشه معرکه داره

موضوع :درخت آری آن روز چو می رفت ریشه های وجودم در دل خاک داشتم ویرانی ام را باور در دل زمین کمین کردم و خود مسیر مرگ خود را طرح کردم . همه می گفتند : من درخت در زمین ساکن نشینم اما خیر من همه جا آوارم زیرا برگ های من قدم های من در هر شهر و دیار هستند و تنه های من مداد و کاغذ هایی که ذهن های خموش را به تلاطم می کشانند . من پا به پای روز ها بزرگ می شوم با آفتاب ها گرم می گیرم و به دل خاک تکیه میکنم بزرگترین اشتباه زندگی من اعتماد به پاییز بود زیرا فکر میکردم که او ضامن احساسات من است اما خیر او قاتل آنها بود . ماندم رهشمار در انتظار زمستان اما او بی رحم تر بود برف هایش بر شاخه هایم زنجیر بستند ؛سرمایش مرا به خیالات فروختند و بادهایش قلبم را به دونیم تقسیم کرد . من با تجربه هایم از این چهار فصل بی وفای دنیا دانستم که اعتماد بیجا مرگ را به همراه دارد بهار فریبکارشکوفه هایم را به عرصه آورد؛ تابستان داغداراز پشت سر به آنها خنجر زد و پاییز قاتل‌‌ِ نامدارِبی احساس آنان را آواره ساخت همانگونه که زمستان نقاش خوب احساسات آنها را در قابِ خاطرات محو کرد . ومن دانستم که باید بی تفاوت بود زیرا بی تفاوتی آخرین فصل درد و رنج هاست.

معرکه بزن